باحال ترين جوك شهريور

غضنفر چند هفته بوده هر روز پشت سر هم مي‌رفته از داروخونه قرص سوسك كش مي‌خريده.يه روز دكتره ازش مي پرسهتو چرا اينقدر قرص سوسك كش مي‌خري؟

ميگه: آخه من هرچي اينا رو پرت مي‌كنم نميخوره به سوسكها!

==========================

به غضنفر ميگن به زنبورايي كه از كندو محافظت مي كنن چي ميگن؟
ميگه: ميگن خسته نباشيد!

==========================

 

يارو زنگ ميزنه فرودگاه و ميگه: ببخشيد از اينجا تا تهران چقدر راهه؟
كارمنده ميگه: يه لحظه…
ميگه: خب خيلي ممنون! و قطع مي‌كنه!!

 
==========================

از يه نفر ميپرسن ميدوني اگه 23 تا كله و 23 تا پاچه را با هم بريزي تو يه دونه ديگ، از كجا بايد بفهميم كدوم پاچه مال كودوم كله است؟
ميگه اينكه كاري نداره كف پاش رو قلقلك ميكني ميبيني هر كله اي خنديد معلوم ميشه پاچه مال اون بوده!!

==========================

به يارو ميگن دستشويي چند بخشه؟
ميگه خب معلومه! دو بخش! مردونه و زنونه!!

==========================

روزي يك تيمسار سوار تاكسي شد. راننده ي تاكسي از او پرسيد: آقا شما سرهنگ هستيد؟
تيمسار تواضع به خرج داد و گفت : بله!
راننده تاكسي گفت : پسر مرض داري لباس تيمسارها رو مي پوشي؟

 
==========================

بيماري به دكتر مراجعه نمود و گفت : دكتر جون دلم خيلي درد ميكنه.
دكتر گفت : عزيزم دلت كار ميكنه؟
بيمار گفت : خير آقاي دكتر ، فعلا بيكاره!

 
==========================

ديوانه ي اولي : قصد كردم همه ي جواهرات و الماس هاي روي زمين را بخرم!
ديوانه ي دومي: قصد بيجايي كردي ، من اصلا قصد فروش آن ها را ندارم!

 
==========================

واعظي منبري رفت و سخنراني جالبي ارائه داد. كدخدا كه خيلي لذت برده بود به واعظ گفت : روزي كه ميخواهي از اين روستا بروي بيا سه كيسه برنج از من بگير!
واعظ شادمان شد و تشكر كرد. روز آخر در خانه ي كدخدا رفت و از كيسه هاي برنج سراغ گرفت.
كدخدا گفت : راستش برنجي دركار نيست. آن روز منبر جالبي رفتي من خيلي خوشم آمد و گفتم من هم يك چيزي بگويم كه تو خوشت بيايد.

 
==========================

افغانيه رو مي خوان اعدام كنن ، ميگن حرف آخرت چيه ؟ ميگه كارگر نمي خواي !
==========================

يه دكتر اصفهاني زنش ميميره روي سنگ قبرش مي نويسه : آرامگاه زري همسر دكتر رحيمي مختصص زنان و زايمان ، مطب : خيابان جلفا كوچه سوم پلاك 20 از ساعت … !

 

==========================

مادر: علي بيا اسفناج بخور آهن دارد.
علي: آخر مادر جان الان آب خوردم مي ترسم زنگ بزنم!

 

==========================

مهمان: آقا تشريف دارند؟
مستخدم: نه خير، رفته ‌اند مسافرت.
مهمان: براي تفريح؟
مستخدم: نه خير، با خانم رفته ‌اند!
==========================

حيف نون مي ره ثبت احوال مي گه يه شناسنامه واسه بچه ام مي خوام. مي گن اسمش چيه؟ مي گه "شورلت". مي گن اين كه اسم ماشينه! يه اسمي بذار كه به نام پدر و مادر بياد. مي گه خوب به اسم ما مياد ديگه… من "بيوك" آقا هستم، همسرم هم "خاور" خانم!

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.